قوله، عز و جل: «لایسْألون الناس إلحافا (۲۷۳/البقره).»
سوال به الحاف نکنند و چون کسی از ایشان سوالی کند منع نکنند؛ لقوله، تعای: «و اما السائل فلا تنْهرْ (۱۰/الضحی).» و تا توانند سوال جز از حق تعالی نکنند و غیر وی را در محل سوال ننهند؛ که سوال اعراض باشد از حق به غیر حق و چون بنده اعراض کرد بیم آن باشد که ورا اندر محل اعراض بگذارند.
یافتم که یکی گفت از اهل دنیا مر رابعه را رضی الله عنها که: «یا رابعه، چیزی بخواه از من تا مرادت حاصل کنم.» وی گفت: «یا هذا! من شرم دارم که از خالق دنیا دنیا خواهم شرم ندارم که از چون خویشتنی خواهم؟»
گویندکه: اندر وقت بومسلم مروزی درویشی بیگناه را به تهمت دزدی بگرفتند و به چهار طاق مرو باز داشتند چون شب اندر آمد، بومسلم پیغمبر را علیه السلام به خواب دید که وی را گفت: «یا با مسلم، مرا خداوند به تو فرستاده است که دوستی از دوستان من بی جرمی اندر زندان توست. برخیز و وی را بیرون آر.» بومسلم از خواب بجست و سر و پای برهنه به در زندان دوید و بفرمود تا در بگشادند و آن درویش را بیرون آورد و از وی عذر خواست و گفت: «حاجتی بخواه.» درویش گفت: «ایها الأمیر، کسی که او خداوندی دارد که چنین نیم شبان بومسلم را سر و پا برهنه از بستر گرم برانگیزد و بفرستد تا او را از بلاها برهاند روا باشد که او از دیگری سوال کند و حاجت خواهد؟» بومسلم گریان گشت و درویش برفت.
و باز گروهی گویند که: روا باشد درویش را که از خلق سوال کند؛ لقوله، تعالی: «لایسألون الناس إلْخافا (۲۷۳/البقره)»، رد می کند از سوال، اما به وجه الحاف.
و قوله،علیه السلام: «أطلبوا الحوائج عند حسان الوجوه.»
و مشایخ رضی عنهم به سه علت سوال کردن روا داشته اند:
یکی مر فراغت دل را که لابد بود و گفته اند که: ما دو گرده را آن قیمت ننهیم که روز و شب در انتظار آن گذاریم؛ از آن چه هیچ مشغولی چون شغل طعام نیست و از آن بود که چون بایزید مرید شقیق را پرسید از حال شقیق رضی الله عنهم در آن حالت که به زیارت وی آمده بود، مرید گفت: «او از خلق فارغ شده است و بر حکم توکلی نشسته.» بویزید گفت او را که: «چون باز گردی، بگوی او را که: نگر تا خدای را به دو گرده نیازمایی. چون گرسنه گردی دو گرده از همجنس خود بخواه و بارنامۀ توکل یک سونه تا آن شهر و ولایت از شومی معاملت تو به زمین فرو نشود.»
و دیگر ریاضت نفس را سوال کرده اند تا ذل آن بکشند و رنج بر دل خود نهند و قیمت خود بدانند که ایشان مر هر کسی را به چه ارزند، و تکبر نکنند ندیدی که چون شبلی به جنید رضی الله عنهما آمد، گفت: «یا بابکر، تو را نخوت آن در سر است که: من پسر حاجب الحجاب خلیفه ام و امیر سامره ازتو هیچ کار نیاید تا به بازار بیرون نشوی و از هر که بینی سوال نکنی؛ تا قیمت خود بدانی.» چنان کرد. هر روز بازارش سست تر بودی تا سر سال به درجتی رسید که اندر همه بازار بگشت، هیچ کسش هیچ نداد. باز آمد با جنید رضی الله عنهما بگفت. جنید گفت: «یا بابکر، اکنون قیمت خود بدانی؛ که خلق را به هیچ می نیرزی. دل اندر ایشان مبند و ایشان را به هیچ نیز برمگیرد.» و این مر ریاضت را بود نه مر کسب را.
و از ذوالنون مصری رحمه الله روایت آرند که گفت: من رفیقی داشتم موافق.
خدای عز و جل او را پیش خواست و از محنت دنیا به نعمت عقبی رسید. وی را به خواب دیدم، گفتمش: «خدای تعالی با تو چه کرد؟» گفت: «مرا بیامرزید.» گفتم: «به چه خصلت؟» گفت: «مرا بر پای کرد و گفت: بندۀ من، بسیار ذل و رنج کشیدی از سفلگان و بخیلان و دست پیش ایشان دراز کردی و اندر آن صبر کردی. تو را بدان بخشیدم.»
و سدیگر مر حرمت حق را از خلق سوال کردند. همه املاک دنیا و مال از آن وی دانستند و همه خلقان وکیلان وی دیدند. چیزی که به نصیب نفس ایشان بازگشت از وکیل وی بخواستند و سخن خود با وی بگفتند و اندر شاهد بایست بنده که بر وکیل عرضه کند به حرمت و عزت نزدیک تر باشد از آن که بر خداوند. پس سوال ایشان از غیر، علامت حضور و اقبال بود به حق نه غیبت و اعراض از حق.
یافتم که یحیی بن معاذ را دختری بود. روزی مر مادر را گفت: «مرا می فلان چیز باید.» مادر گفت: «از خدای بخواه.» گفت: «ای مادر، من شرم دارم که بایست نفسانی خود از حضرت وی بخواهم، و آن چه تو دهی هم از آن وی بود و روزی مقدر من باشد.»
پس آداب سوال آن باشد که: اگر مقصود بر آید خرم تر از آن نباشی که برنیاید و خلق را اندر میانه نبینی و از زنان و اصحاب اسواق سوال نکنی، و راز خود جز با آن نگویی که بر حلالی مال وی موقن باشی و تا توانی کرد سوال بر نصیب خود نکنی و از آن تجمل و کدخدایی نسازی و مر آن را ملک خود نگردانی و مر حکم وقت را باشی حدیث فردا بر دل نگذرانی تا به هلاک جاودانه مأخوذ نشوی و خدای را عز و جل بر دام گدایی خود نبندی و از خود پارسایی نکنی تا از راه آن تو را چیزی دهند.
یافتم پیری را از محتشمان متصوفه که از بادیه برآمد فاقه زده و رنج انقطاع کشیده به بازار کوفه اندر آمد، گنجشکی بر دست نشانده و می گفت: «از برای این گنجشگک مرا چیزی دهید.» گفتند: «ای هذا! این چه می گویی؟» گفت: «محال باشد که من گویم: مرا از بهر خدای چیزی دهید؛ از آن که به دنیا شفیع جز حقیری نتوان آورد.» این اندکی است از بسیار آن چه اندر این باب شرط است. والسلام.